87/5/5
6:26 ص
. بلا فاصله بعد از صحبت های حاج آقا دراز کشیدم. حالم یه جوری بود. ضیق جا هم فشار را بیشتر می کرد. مکان در نظر گرفته شد برای هر معتکف از جای یک میت هم کمتر است. نمی دانم چرا جای ما از بقیه ی جاهای مسجد تنگ تر هم هست. یکی از همسایه ها نیت اعتکاف نکرده و می رود بیرون می خوابد که تا آخر هم نفهمیدیم کجا؟ باز هم جا خیلی تنگ است. یکی که به جمع خوابان اضافه می شد به کتابی می ماند که وسط کتاب های یک قفسه ی کتابخانه به زور جا می دهند. با همه ی اینها خوابیدم.حدود ساعت هشت چشمم را بازکردم. از دو طرف در فشار بودم. نفسم به زور بالا می آمد! دیدم اگر جای سر و پایم را عوض کنم راحت تر می شوم. سرم را جایی گذاشتم که پای هم ردیف هایم آنجا بود. دوباره خوابیده و نزدیک ده بیدار شدم. برای وضو از مسجد رفتم بیرون. وضو خانه باز هم شلوغ بود. بعد از چند دقیقه وضو گرفته از دستشویی خارج شدم. صحنه ای جالب، صفی حدودا سی متری و ال شکل جلوی دستشویی تشکیل شده. یک فکری باید برای این مسئله بکنند. یکی از عکاس ها- که تا آخر مهمانی در هیچ جایی تنهایمان نگذاشتند و البته نمی دانم آن همه عکسی که گرفتند کجا چاپ شده- داشت از این منظره ی ناب عکس می گرفت. وارد مسجد که شدم همه ی چراغ ها روشن و قرار است استاد کریم منصوری برای تلاوت قرآن بیایند. ده دقیقه از ده ونیم گذشته بود که استاد تلاوت را شروع کردند. با صوتی بسیار زیبا آیات پنجاه و چهار تا پنجاه و هشت سوره ی مائده به علاوه سوره ضحی تلاوت شد. بعد از قرآن، حاج آقای مهندسی رفتند منبر. « ساحل نشین دریای اعتکاف نباشید. لخت بشید و وارد دریا بشید و مروارید ناب را از صدف اعتکاف خارج کنید.» وسط سخنرانی ها بعضی هم به کارهای دلخواهشان مشغولند و خواب مورد پسند بسیاری از بچه هاست. بعد از سخنرانی باقری پیشم آمد و چند دقیقه ای از خاطرات سفرش به مالزی و اندونزی بریم تعریف کرد. از طرف جنبش دانشجویی دانشجویان جهان اسلام رفته بود. اوضاع فرهنگی مالزی با این همه سرو صدا را با اوضاع فرهنگی و دینی در جامعه ی خودمان مقایسه می کرد و خدا را شکر. هیچ جایی مثل ایران نمی شه. نزدیک اذان اعلام شد که برادرها می توانند از دستشویی های جنب دانشکده ی دندانپزشکی هم استفاده کنند. من هم این بار برای رهایی از ازدحام به سراغ دستشویی های جدید رفتم و پیدا شان کردم. از قبلی ها بسیار خلوت تر است و البته از مسجد کمی دورتر. نماز ظهر و عصر به جماعت اقامه شد . بعد از نماز حال خوبی داشتم، می خواستم دعایی بخوانم اما دوباره زبان اجازه نداد. این از آفت های اعتکاف است. تازه من که تنها آمده ام، بعضی هیئتی می آیند، با همه ی رفقا. صحبت ها این بار در باب دولت نهم و انتقاد از آن بود. بعد از حدود نیم ساعت صحبت، جوانی توپول با ریش پروفسوری کنار ما نشست. برای استفاده از پریز های کنار ما که پر از شارژرهای تلفن همراه بود آمده بود. چهره اش جذبم کرد. گفتم : چی می خونی؟ نگفت. هر کسی حدسی زد. چند دقیقه ای سر کار بودیم، نگفت. پرسیدم: متولد چندی؟ گفت : چند می خوره؟ دوباره حدس ها شروع شد و هنوز هم نمی دانم متولد چند بوده. معلوم شد همان سالی که من طرح ولایت بودم او هم بوده البته در دو دوره ی متفاوت. عمره هم با هم رفته بودیم! یک روز رفته بودیم و ا هم برگشته ا بازهم البته در دو کاروان متفاوت. سید بود و اسمش کاظم. لعن دشمنان اهل بیت را قبول نداشت. کمی بحث کردیم، گفت من دوست ندارم، صحبت را ادامه ندادیم. چند بار دراز کشیدم تا بخوابم اما بحث داغ بچه ها نگذاشت. سخن از ازدواج بود. مجتبی که حقوق بین الملل می خواند بحث را دست گرفته بود. مزدوج بود و تازه داماد. بسیار بسیار امید وار کننده درباره ی ازدواج صحبت می کرد. بیان زیبایی داشت. من شنونده بودم. دراز کشیدم. محمد رضا گفت: حاجی قصد ازدواج نداری؟ گفتم: عقد کرده ام. گفت: پس چرا چیزی نمی گی؟ بعد از حدود سه ساعت حرف زدن بالاخره خوابیدم. هفده تا هجده و سی خوابیدم. بعد از تجدید وضو کمی قرآن خواندم و بعد به سراغ دو تا از دوستان رفتم که قبلا دانشجوی سمنان بودند و از آنجا آشنا بودیم. یکی شان چند روز پیش عقد کرده بود. ادامه دارد...